ضرر نمی کنی
هرچی دلت بخواد
سلام.مهران هستم 15ساله ازاصفهان.تشکر که از وبلاگ من دیدن کردید

منوی اصلی


لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هرچی دلت بخواد و آدرس mehranpicture.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
6 مرداد 1394 1 مرداد 1394 6 مرداد 1393 2 مرداد 1393 6 تير 1393 5 تير 1393 7 خرداد 1393 3 خرداد 1393 2 خرداد 1393 1 خرداد 1393 0 خرداد 1393 2 دی 1392 1 دی 1392 6 مهر 1392 1 تير 1392 6 خرداد 1392 1 خرداد 1392 7 ارديبهشت 1392 6 ارديبهشت 1392 5 ارديبهشت 1392 2 ارديبهشت 1392 4 فروردين 1392 1 فروردين 1392 0 فروردين 1392
نویسندگان
لینک های روزانه
دیگر موارد
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 33
بازدید کل : 33102
تعداد مطالب : 183
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



امکانات جانبی
ضرر نمی کنی
ن : مهران ت : جمعه 20 تير 1393 ز : 10:18 | +

ورو خدا بخونید ضرر نمیکنید.خودم خوندم اشک از چشمام اومد.طولانیه ولی بخونید♥ سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یکجوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود .کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه بهعنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شهو پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران )سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گردهولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرشتنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .بالاخره پس از کمی جستجو و طبق آدرسی که داشت خانه علی را پیدا می کنه و زنگخونه را می زنه مادر علی در را باز می کنه و اون خودشو به مادر علی معرفی می کندمادر میگه که پسرش بیرون است و تا ساعتی دیگر برمی گرده خلاصه با اصرار اونو داخلخونه می بره و پذیرایی شایانی ازش می کنه تا اینکه پسرش میاد بعد از اینکه علیمیاد و دوستشو می بینه با خوشحالی همدیگرو بغل می کنند و خلاصه چند روزی رااونجا در خانه دوستش می ماند .یک روز که علی داشت آلبوم شخصی خودشو به رضا نشون می داد عکس یکدختر توجه رضا را جلب می کنه به دوستش میگه که این عکس کیه و علیهم میگه که از آشنایان دور ماست و خلاصه رضا تو فکر فرو میره علی کهخوب رضا را می شناخته علت ناراحتی رضا می پرسه خلاصه بعد از کلیکلنجار رضا اقرار می کنه که عاشق دختره شده علی پس از کمی فکر میگهاگه دوست داشته باشی من با خانوادش صحبت می کنم ببینم چی میشهبدین ترتیب علی با خانواده دختره صحبت می کنه و موافقت اونا رو برای ازدواجمی گیره جشنی را در اونجا برگزار می کنند و اونها رو بعقد هم در میارن .پس از عقد علی ۲ میلیون تومان پول که در آن سال ها ارزش زیادی داشتبه رضا میده رضا ابتدا پول را قبول نمی کنه ولی با اصرار علی که این پولبه عنوان قرض است پول را گرفته و همراه همسرش به شهرستان خودشونبر می گردد و آن پول را به عنوان سرمایه به کار می اندازد و در مدت کوتاهیوضع مالی اش خوب می شود از ان طرف علی هم وارد کارهایتجاری شده و معاملات سنگینی را می کرده تا اینکه در یکی از اینمعاملاتش شکست خورده و ورشکست می شود .پس از این ماجرا علی که در تهران عرصه را بر خودش تنگ می دید و طلبکار ها هرروز به در خانه اون میامدند تصمیم می گیرد از تهران فرار کرده و پیشدوستش در شهرستان برود و از او تقاضی کمک کند و خلاصه پس از رسیدنبه آنجا متوجه می شود که دوستش از افراد معروف شهر شده و داریزندگی بسیار خوب و مرفهی است با خوشحالی به در خانه دوستشمی رود و در را می زند مستخدم می خواهد که به دوستشورود او را اطلاع دهد مستخدم رفته و پس از چند لحظه برمی گردد ومی گوید که ارباب شما را به جا نیاوردند و در را می بندد .انگار که دنیا بر سر علی خراب شده باشد با ناراحتی از آنجا می رودو چون پول زیادی همراه نداشت شب را در پارک می خوابد فردا صبحدوباره به در خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنودبا ناراحتی به پارک برمی گردد و در آنجا به حال خودش و این دنیاو رفاقت های آن لعنت می فرستاد .در همین حین پیرزنی در حالیکه کیسه های باری رو حمل می کرداز کنار او رد میشه چند قدم جلوتر کیسه پاره می شود و تمام میوه هابر زمین می ریزد علی برای کمک بلند میشه و در جمع کردن میوه هابه پیرزن کمک می کند و بار پیرزن را تا خانه وی براش می بره پیرزن علیرا به داخل خانه دعوت می کند و برای وی چای می آورد خلاصه پیرزن علتناراحتی علی را می پرسد و علی هم داستانش را برای پیرزن تعریف می کندپیرزن پس از اندکی تفکر از کمدی که داشت مبلغ زیادی پول نزدیکیک میلیون تومان درآورده و به علی می گوید که این پول را از طرفمن بگیر چون من کسی را ندارم که به این پول نیاز داشته باشه تو با این پولکارهای خودت را اصلاح کن و هر وقت داشتی اونو به من برگردان با اصرارپیرزن علی پول را قبول کرده و با خوشحالی از خانه پیرزن بیرون میاد و پول را بهحسابش حواله می کند و سپس تصمیم می گیرد که به سرعت به تهرانبر گردد و از صفر شروع کند ولی با این وجود در آخرین لحظه پشیمان می شودو تصمیم می گیرد که یک شب دیگر را نیز در آنجا بماند شب را در همان پارکمی خوابد و فردا صبح به خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود وتلاش هایش برای دیدن دوستش بی نتیجه می ماند علی با ناراحتی به پارک برگشتهو تصمیم می گیرد که رضا را بطور کلی فراموش کند و به تهران برگردد .در همین افکار بود که یک دختر توجهش را به خود جلب کرد زیبایی فوق العادهدختر برای دقایقی علی را گیج و مبهوت می کند . نگاه علی و دختره دقایقی در هم گرهمی خوره . در همین حین متوجه می شه که دختره به طرفش می یاد و تعجبشزمانی بیشتر میشه که دختره درست روبروش واستاده و بهش سلام میده .علی خیلی زود جواب سلام اونو میده و کنار می کشه که دختره راحت تر روینیمکت بشینه خلاصه بعد از یه کم تعارفات معمول دختره خودشو معرفی می کنهو میگه اسمش مینا است و از خانواده های مایه دار شهرند و خانوادش بهش جهتازدواج فشار میارن ولی انتخاب همسر را به اختیار خودش گذاشتند و اونم 2-3 روزه کهاینجا میاد و اونو دیده و خلاصه عاشق علی شده است .علی بیچاره بعد از آنکه از شوک بیرون می یاد داستان خودشو برای دختره میگه و اضافهمی کنه که آه در بساط نداره و الان هم عازم تهران است . دختره کمی فکر می کنه ومی گه باشه اگه مشکلی نداره میخوای با هم بریم تهران تو راه بیشتر با هم آشنامی شیم . علی با تعجب میگه : پس خونوادتون چی ؟دختره میگه بهشون خبر میدم و خیلی راحت با اونا تماس میگیره و جریان رو به اونا میگهو اونا هم با خوشحالی موافقت میکنن .علی واقعا داشت پس می افتاد . بعد از اینکه دختره لباس و پول و ماشینشو بر میداره ،همراه علی به سمت تهران حرکت میکنن . تو مسیر هم با حرفای معمولیو کمی عاشقانه خودشونو سر گرم میکنن . علی تو دلش عاشق دختره شده بود .و از طرفی بهش مشکوک بود .... خلاصه پس از صحبت های معمولی قرارها گذاشته میشه و دختره و خونوادش در روزمعین واسه مراسم عقد و عروسی که در یکی از باغ های اطراف تهران برگزار می شد بهتهران آمدند . بعد از مراسم همه ی فامیل های عروس و داماد جمع شده بودند که درهمین حین داماد عزیز ما چشمش در میان جمعیت میفته به دوستش ( رضا ) و باعصبانیت به طرف اون حرکت می کنه ولی در وسط راه پشیمون میشه و بر میگرده وتصمیم می گیره دوستشو بین همه رسوا کنه . لذا سه پیک مشروب رو بر میداره و میرهبه سمت میکروفون و اونو از گروه موزیک میگیره و درخواست میکنه همه ساکت شوند .سکوت همه جا رو فرا میگیره و همه منتظرن ببینن تازه داماد چی میخواد بگه .علی پیک اول رو برمیداره و میگه اینو میخورم به سلامتی کسی که مثل داداشم میموندو اونو بیشتر از همه کس دوستش داشتم و میخوره . سپس پیک دوم رو بر میداره ومیگه اینو به سلامتی کسی میخورم که وقتی آمد خونمون مادرم اونو تو خونه برد ووقتی ازم خواست تا بزرگترین عشقمو زندگیمو واسش خواستگاری کنم قبول کردم وتنها دختری که در همه عمرم تا امروز دوست داشتم رو به عقد اون در در آوردم . سپسپیک سوم رو برمیداره و میگه اینو میخورم به سلامتی کسی که سرمایه زیادی رو بعد ازعروسی در اختیارش گذاشتم که کاسبی کنه و اونم کار کرد و موفق و پولدار شد ولیوقتی من تو تنگدستی بودم هیچ کمکی بهم نکرد و حتی خودشو از من پنهان هممی کرد . علی بعد از خوردن پیک سوم از پشت میکروفون پائین اومد و و روبروی رضاایستاد سکوت همه جا رو برداشته بود و اشک و خشم در چهره علی موج میزد ولیصورت رضا آرام بود و لبخند هم می زد .سپس رضا به آرامی به سمت میکروفون میره و تقاضای سه پیک مشروب میکنه پس ازگرفتن اونها در حالیکه همه جمعیت در سکوت و اضطراب بودند پیک اول رو بر میداره ومیگه : اینو به سلامتی کسی میخورم که همه زندگیم مال اون بود من کسی نبودم .اون من رو به همه چیز رسوند . اگه کمک های اون نبود من هیچ وقت به اینجانمی رسیدم . من چطور می تونستم تحمل کنم که اون بیاد پیش من در حالیکهشکست خورده و خرد شده . من طاقت نداشتم اونو در این شرایط ببینم .من علی رو ( همون علی دست و دلباز و پولدار و با معرفت ) رو می خواستم ببینم .سپس پیک دوم رو برمیداره و میگه اینو به سلامتی اون کسی میخورم که مادر بزرگمرو فرستادم توی پارک تا در پیش اون بشینه و علی رو به خونش ببره و بهش کمکمالی بده تا اون از این فلاکت در بیاد و بتونه روی پای خودش وایسته . سپس پیک روبرمیداره و میگه اینو به سلامتی کسی میخورم که به قدری از خوبی هاش گفته بودم کههمه فامیلم با اینکه اونو از نزدیک ندیده بودند دوستش داشتند . لذا وقتی از خواهرمخواستم که حاضره همسرش بشه قبول کرد و رفت و با او ازدواج کرد و می دونم کهخوشبخت خواهد بود چون علی همیشه بهترین دوست من بوده و هست و الان همپیوند فامیلی ما بیش از پیش محکمتر شده . سپس از پشت میکروفون پایین میاد و درحالیکه هر دو به شدت گریه می کردند همدیگه رو در آغوش میگیرن و فریاد شادی و کفزدن جمعیت به آسمون میرسه .نمی دونم اسم این کار علی و رضا رو چی میشه گذاشت . ولی از بعضی آدما وکاراشون نمیشه به سادگی گذشت .شمایی که میگفتی دور از ذهنه . مطمئن باش هنوز آدم هایی هستن که معرفت ومرامشون تا این حد باشه . نمی دونم چرا کسی باور نمی کنه یا نمی خواد باور کنه .ولی هستن ...کاشکی این جمله هیچ موقع زیادمون نره *** آدمی چه بد باشه چه خوب باشهمسافره



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






.:: ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به هرچی دلت بخواد مي باشد.